از سرما تمام بدنش می لرزید

شهید غلامعلی اسلامی پور
حدود ساعت یک بامداد به منطقه ی عملیّاتی «والفجر مقدماتی» رسیدیم. قرار بود به محض شکستن خط وارد عمل شویم. وقتی از ماشین پیاده شدیم، چند چادر دیدیم. جلوتر که رفتیم او را دیدم که در آن سرمای شدید، اسلحه بر دوش، نگهبانی می داد. با دیدن ما برق در چشمانش دوید و به سرعت، خود را به ما رساند و احوالپرسی کرد. پس از لحظاتی از هم جدا شدیم. و در جایی نزدیک آنها مستقر شدیم و منتظر شروع عملیّات. آن شب او به چادرشان رفت و پتوهای خودش را برای ما آورد. از او پرسیدم: « پست شما کی تمام می شود؟ گفت: «ساعت دو نیمه شب». آن شب من و دو سه نفر دیگر مشغول استراحت شدیم، نیمه های شب چند بار او را دیدم که تا نزدیک چادرمان آمد و برگشت. برای اذان صبح که بیدار شدم از او پرسیدم: « تو هنوز پستت تمام نشده؟» سرش را پایین انداخت و گفت: « وارد چادر که می شوم و گرمای داخل چادر را می بینم یاد بچه های گردان شما می افتم و خجالت می کشم، بیرون می آیم و قدم می زنم.» آن شب در حالی که از سرما تمام بدنش می لرزید، تا صبح بیدار ماند و همچون علمدار حسین (علیه السّلام) نگهبان خیمه ی ما بود. او اسوه ی عشق و اخلاق شهید «غلامعلی اسلامی پور» بود که پس از هفت سال، پیکر مطهرش در آذر ماه 69 تشییع شد. (1)

رخنه در قلب مواضع دشمن

شهید نصوحی
همیشه گردان خط شکن، گروهانی خط شکن داشت و گروهان خط شکن هم یک دسته ی خط شکن داشت و در حقیقت کار خط شکنی منتهی می شد به یک یا دو نفر خط شکن اصلی. لازمه ی «خط شکنی» هم چیزی جز «خود شکنی» نبود؛ بچه ها اول خودشان را، تمایلات و نفسانیات و هوی و هوس خود را می شکستند، آن وقت هیچ نیرویی نمی توانست سد راه آنها شود. شهید نصوحی، در این عملیّات، مصداق آن یکی دو نفر، یعنی خط شکن واقعی و نوک حمله ی قوای اسلامی بود که به سرعت در قلب مواضع دشمن رخنه کرد و این رخنه با همراهی بقیه ی نیروها توسعه یافت و دشمن را از پای درآورد.
تا آن لحظه، در پاسخ شهید خرازی که دائماً وضعیت را می پرسید، مانده بودیم و جواب درستی نمی دادیم و فقط می گفتیم بگوش باش، ولی با اقدام شهید نصوحی، خبر شکستن خط دشمن را دادیم و ایشان عبارت همیشگی خودشان، یعنی «الله اکبر ولله الحمد» را، بر زبان جاری کرد. (2)

دیگر صدایی نمی شنید

شهید عباس افیونی زاده
صبح عملیّات والفجر هشت، در تاریکی و روشنی هوا، همه مشغول تحکیم مواضع پدافندی و ایجاد الحاق بین نیروهای لشکر امام حسین (علیه السّلام) و لشکرهای همجوار بودند، تا مواضع، توسط دشمن قابل رخنه نباشد. در حین کار، برادر افیونی زاده را دیدم که در امتداد خط پدافندی در حال حرکت بود و لباس فرم سپاه بر تن داشت و بوی عطر عجیبی می داد. با این که شب گذشته در عملیّات شرکت کرده واز داخل آب و گل عبور کرده بود، ولی وضع ظاهری آراسته تری نسبت به بقیه ی بچه ها داشت.
دست به سر و صورت برادران می کشید و گرد چهره و لباس آنها را به سر و صورت خود می مالید و در حین حرکت نسبت به مراعات اخلاق اسلامی و رفتار مناسب با اسرا، سفارش می کرد.
برایم جالب بود که تنها با بچه های خودمان این قدر مهربان نیست، بلکه به دشمن هم لطف می کند.
چند دقیقه بعد، دوباره در قسمتی از خط پدافندی ما، عراقیها اقدام به پاتک کردند و ایشان با عجله به محل درگیری رفت و حدود نیم ساعت بعد ما هم به ایشان ملحق شدیم و برادر افیونی زاده، در همان نیم ساعت آن قدر گلوله ی آر پی جی شلیک کرده بود که صدایی نمی شنید. و دچار سردرد شده بود و در عین حال از هدایت رزمندگان و کنترل خط غافل نبود.
چند دقیقه بعد، وقتی برای دیدن وضعیت عراقیها که از رو به رو با ما درگیر بودند، سرش را از خاکریز بالا برد، تیری به صورتش اصابت کرد و از خاکریز به پایین افتاد و در پایین خاکریز به حالت سجده قرار گرفت!
قبل از این که به خودمان بیاییم، ایشان شهید شده بود!
شهید مرتضی شاهچراغی، معاون فرمانده ی گروهان حضرت موسی (علیه السّلام) وقتی مشغول بلند کردن جسد مطهر شهید افیونی زاده بود، گفت: « در طول یک سالی که با ایشان بودم، یک شب نبود که نماز شبشان ترک شود!»(3)

انگار دوش گرفته اند

شهید مصطفی جان نثاری
گرمای بسیار زیاد، آن هم با درصد رطوبت بسیار بالا، از خصوصیات منطقه ی عملیّاتی کربلای سه بود؛ گاهی حوادث عجیبی اتفاق می افتاد که ذکر بعضی از آنها تا حدودی موضوع را محسوس تر می کند. در یکی از روزها به سنگر فرماندهی گردان حضرت امیر (علیه السّلام) که در خط بود، رفتم و ضمن احوالپرسی، دستم را بی اختیار روی سر برادر سلمانی، فرمانده ی گردان گذاشتم که ناخودآگاه فریاد خفیفی کشید. یکه ای خوردم و پرسیدم: « چه شده؟ گفت: پوست سرم از شدت گرما عرق سوز شده است و پوست بدنم هم همین طور و شبها به خاطر این که بدنم به پارچه ی پیراهن حساسیت پیدا کرده است، خوابم نمی برد. ناچار روی قطعه ای نایلون می خوابم که سطحی صاف و بدون پرز دارد، تا خوابم ببرد! و یکی از بچه ها درگوش من گفت: برادر سلمانی مدت بیست و پنج روز است که از خط مقدم عقب نرفته تا با این کار، تحمل گرما برای نیروهای تحت امرش راحت تر گردد و استقامت بیشتری بکنند!
یک روز دیگر، با شهید بزرگوار، مصطفی جان نثاری، روی دو تکه تخته که عرض آنها تنها به اندازه ی عرض بدن یک نفر بود و با پایه ای از صندوق مهمات از زمین فاصله داشت، خوابیده بودیم و از شدت خستگی به خواب عمیقی رفته بودیم و با سرو صدای خورویی که از روبه روی سنگر رد می شد، از خواب بیدار شدم، دیدم مسئول اطلاعات لشکر، موسوی، سرشان را به دیوار سنگر گذاشته و گریه می کند، گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ حتماً کسی شهید شده است؟
ایشان گفتند: « وقتی شما خواب بودید، بطور مداوم و شدید از بدن شما، قطرات عرق، روی کف سیمانی و صاف سنگر می ریخت و آن قسمت که شما خوابیده بودید، کاملاً خیس شده بود و من در عجب بودم که چطور با این حال بیدار نمی شوید و احساس کردم خیلی خسته اید! صدایتان نزدم و از طرفی کاری از دستم بر نمی آید و بی اختیار به خاطر مظلومیت بچه های گردان و این همه سختی به گریه افتادم. ان شاءالله این سختیها حاصلش پیروزی در عملیّات آینده باشد!»
از سروصدای ما شهید مصطفی جان نثاری هم بیدار شد و وقتی متوجه موضوع صحبت برادر موسوی شد، گفت: حاج آقا موسوی! این که تعجبی ندارد. اینجا لباسهای بچه ها به طور بیست و چهار ساعته خیس است و انگار دوش گرفته اند! هوای آن روزها معمولاً بالاتر از پنجاه درجه بود. (4)

نقش مهم در عملیّات بیت المقدس

شهید رضا عسگری
از کفیشه حرکت کردیم. مرحله ی اول عملیّات بیت المقدس بود. بیست و چهار کیلومتر در شب پیاده روی کردیم.
گردان اول با سنگرهای دشمن درگیر شد و وقتی گردانهای بعدی به خاکریز دشمن رسیدند، به راحتی به طرف جاده ی خرمشهر- اهواز ادامه ی مسیر دادند.
هوا گرگ و میش بود و جاده از یک کیلومتری دیده می شد. عراقیها با چهار لولهای خودگردانها را زیر آتش گرفتند.
زمین گیر شدیم. پیاده روی طولانی رمقی برای بچه ها نگذاشته بود. گلوله های دشمن بالای سر ما منفجر شده صدای وحشتناکی ایجاد می کرد. چند نفر از نیروی اول ستون مجروح شده بودند. رسیدن به جاده غیر ممکن شد. احمدرضا خدیوپور(5) با لشگر تماس گرفت. باید به سرعت کاری می کردند. روشن شدن هوا برای سه گردانی که در نزدیکی جاده زمین گیر شده بودند خطرناک بود. دقایقی گذشت، حسین خرازی با جیپ رسید. فرمانده گردان به طرف او دوید. احساس آرامش کردیم. دو، سه دقیقه صحبت کردیم.
یک دستگاه تانک، خود را به ما رسانید. حسین رفت روی تانک ایستاد و با دوربین جاده را نگاه کرد. نیروها هم روحیه گرفتند و از روی زمین برخواسته، ایستادند.
رضا عسگری هم خود را با تانک بعدی رسانید. حسین، عسگری را کنار خود جای داد و از روی تانک با دست نقطه ای از جاده را به او نشان داد. دستی به پشت او زد و از تانک پایین آمد، تانک دیگری هم رسید.
دو دستگاه تانک به سرعت به طرف جاده حرکت کردند و پس از چند لحظه پشت گرد و خاک گم شدند. نیروها هم به دستور فرمانده گردان پشت سر تانکها شروع به دویدن کردند.
بالاخره به جاده رسیدیم و ابتکار حسین کارگر واقع شد. خدمه ی دو دستگاه تانک در جنگ تن به تن با نیروهای آن قسمت جاده پیروز شده بودند. گردانها هم از همان نقطه خود را به جاده رسانیده و به طرف راست و چپ پشت جاده پخش شدند.
در دشت مقابل که به منطقه ی زید ختم می شد صدها تانک دشمن آرایش گرفته بود. پاتک آنها شروع شد ولی حسین از گردان ها جدا نمی شد.
اگر تانکهای لشگر بدون اتکا به نیروی پیاده خود را به جاده نمی رساندند رسیدن لشگر به هدف اولیه در عملیّات مهم آزادی خونین شهر امکان پذیر نبود.
رضا عسگری، فرمانده زرهی لشگر، بارها با رشادت و ایثار خود پیروزیهای بزرگی را به وجود آورده بود. ولی عظمت و تأثیر کار او در مرحله ی اول عملیّات بیت المقدس، آن چنان خالصانه بود که باعث گردید چند ساعت بعد به همراه معاون خود نعمت الله صفری به فوز عظیم شهادت نایل گردد. (6)

حمل مهمات

شهید حسین خرازی
در عملیّات کربلای 5، فشار روی لشگر خیلی زیاد بود. گردان امام حسین(علیه السّلام) در نهر جاسم عملیّات داشت. حسین طبق معمول همه را توجیه کرد. حتی فرمانده دسته ها را توجیه کرد. حساسیت منطقه و مأموریت گردان را برای ما شرح داد. ما می بایستی با لشگر نجف اشرف الحاق می کردیم. بالاخره عملیّات در زیر آتش بسیار سنگین شروع شد و حاجی لحظه به لحظه با ما بود. صبح زود در خاکریز اول، زیر آتش سنگین خمپاره 60 آمده بود و کمک می کرد. نیروها را از وانت ها پیاده می کرد، با یک دست در حمل مجروحین کمک می کرد و مهمات جابه جا می کرد. اگر آر پی جی زدن برای او مشکل نبود. حتماً آر پی جی هم می زد. از حال او می فهمیدیم که آن جا از اینکه به خاطر نداشتن یک دست محدودیت دارد رنج می برد. یک لحظه از دور و اطراف گردان جدا نمی شد. خیلی زود الوار و گونی به خط رسید و بچه ها برای خود سرپناهی درست کردند. (7)

چرا تیراندازی نمی کنید؟

شهید جواد سیلانی
یک روز دشمن به وسیله ی توپخانه، هواپیما، هلی کوپتر و سایر سلاحهای سنگین خود مواضع ما را زیر آتش شدید گرفته بود به طوری که افراد ما زمین گیر شدند و نمی توانستند از سنگر خارج شوند. در این هنگام و در میان دود و آتش در سنگر فرماندهی، مراقب اوضاع بودم، از دیدن صحنه ای تکان خوردم؛ حتی قادر نبودم حرف بزنم؛ سرباز «سیلانی» فریاد می کشید، «چرا تیراندازی نمی کنید؟ از سنگرها بیایید بیرون، مگر ما از شهدای کربلا عزیزتریم؟ مگر خون ما از خون علی اصغر و علی اکبر رنگین تر است؟» و با خدمه ی توپ به سمت موضع دوید.
سایرین با شنیدن این صدا از سنگرها خارج شدند و آتش بی امان خود را بر دشمن فرومایه، فرو ریختند. هلی کوپترهای عراقی، در خارج از برد پدافند هوایی، ما را مورد هجوم قرار داده بودند و از گوشه و کنار به طرف ما موشک شلیک می کردند. اما آتشبار، بی امان اهداف خود را مورد حمله قرار می داد و بچه ها موفق شدند یک فروند از هلی کوپترها را منهدم نمایند که بقیه ی آنها هم با ترک منطقه، شکست را پذیرفتند.
«سرباز سیلانی» با ترس بیگانه بود و در همه حال با تقوا و شاداب و خنده رو می نمود با اینکه روزهای اول جنگ برای همه تازگی داشت و افراد از آن واهمه داشتند اما او بارها و بارها جان خود را در طبق اخلاص نهاده، به جنگ دشمن بد سیرت می رفت. (8)

پی نوشت ها :

1- سوره های ایثار، صص 271- 270.
2- ساحل وصال، صص 27- 26.
3- ساحل وصال، صص 38- 37.
4- ساحل وصال، صص 55- 54.
5- خدیوپور، یکی از فرماندهان گردان که در مرحله دوم این عملیّات به شهادت رسید.
6- هزار قله ی عشق، صص 83- 81.
7- هزار قله ی عشق، صص 151- 150.
8- در راه...، صص 44- 43.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.